توضیحات مختصر :
در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم. که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم.